اشارات :: دی 1384، شماره 80
نسرین رامادان
حالا دیگر تنها مانده ای؛ بی هیچ راه نجاتی، بی هیچ روزنه امیدی.
کوچه های سیاه و تاریک کوفه، چون تارهایی در هم تنیده، تو را در برگرفته اند.
برق شمشیرهای توطئه، از چارسویت میدرخشد.
دلت در اضطرابی ناگزیر، فرو رفته است.
صدایی نیست، جز صدای بغض مبهمی که در گلویت خفه میشود.
شمشیرت را از غلاف بیرون میکشی و خشمناک فریاد میزنی. انعکاس صدایت در دهلیزهای زمان گم میشود.
سرت را مظلومانه به سوی آسمان بلند میکنی.
هزار حنجره سوخته از قلبت فریاد میزند.
هزار چشمه اشک از قلبت میجوشد. افسوس، کسی نیست تا صدای غربت تو را به حسین برساند!
کسی نیست که به یاریات بشتابد!
مسلم!
این مردم، سالهاست که به دورویی و نیرنگ، خو گرفته اند. قلب تاریک این مردم، سالهاست که اسیر دنیاپرستی و هوا و هوسند.
درختِ جان این مردم، سالهاست که در نفاق و خیانت ریشه کرده است.
این کوچه پس کوچه های غبارآلود، مدتهاست که معبر ناجوانمردان است.
این شهر، سالهاست که با خلق و خوی این مردم آشناست.
اینجا وادی کوران و کران است.
اینجا وادی دینفروشان است.
دلت را به خدا بسپار مرد!
تمام خشم و نفرتت را در مشت هایت جمع کن، شمشیرت را محکمتر بفشار و تا میتوانی، این نامردهای مردنما را به دوزخ ابدی روانه کن!
اینک، فریاد بزن تمام آزادگی ات را!
متن ادبی «هزار حنجره سوخته»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)