اشارات :: دی 1384، شماره 80
طیبه تقیزاده
از پشت سایه های شهر رد میشوی. گامهایت مطمئن، اما غریبانه است. آجر به آجر این خانه ها، آواری از غربت میشوند بر سرت.
باری از اندوه و درد را به دوش گرفته ای. کجاست تکیه گاهی که دمی بیاسایی؟
کجاست مردی که دستهای یاریاش را از تو دریغ نورزد؟ خسته و سرگردان، در کوی و برزنِ بیمهران شهر پرسه میزنی.
دشمنی و ترس، عجیب خودش را روی شهر انداخته. سینه ات مالامالِ خشم و درد است.
تو برای رسیدن، روزنه های امید انتظار میکشی.
فرو ریخته ای در خویش و هیچ نگاه مهربانی نیست که تو را در بر بگیرد.
چون شمعی، آخرین لحظات عمرت را سوسو میزنی. هنوز یادت نرفته، فوج فوج آفتاب پرستان شهر را که سراسیمه به استقبالت آمده بودند. چشمه ای بی بصیرتی که هرگز تو را نفهمیدند. جان از تن گسیخته ای و ذره ذره وجودت را حاضری در راه مولایت بدهی. غم تنهایی مولایت، بیشتر تو را میشکند. چگونه بازگردی؟
بغضی کشنده گلویت را میفشارد و اشک در چشمان زلالت حلقه میزند.
آتش گرفته ای، پیش از آنکه تو را بسوزانند.
چشم از خاک گرفته ای و رد نگاهت را به افلاک میکشانی.
بار بیمهری نامردمان، عجیب پشتت را شکسته است. مینشینی پشت یکی از همین درهای بسته. دست های پیری، دست به یاری تو میگشاید و ناخواسته تو را در کام بی مهری دیگری میکشاند.
سرسپرده سرنوشت، قدم به این شهر گذاشته بودی. بیش از هزاران سلام و دعوت، تو را به خویش خوانده بود.
صدای رسای تو، پیام آور زندگی بود و روشنایی کلامت چنان درخشنده بود که تیرگی قلبها، نتوانست آن را تاب بیاورد.
اهالی کوردل این شهر نتوانست امانتدار جان پاکَت باشد و تو هنوز قدم میزنی در کوچه پس کوچه های بیقرار بر سنگ فرش سرد و سنگین، در هوای مکدر و نفسگیر.
چیزی به صبح نمانده.
تو خواهی رفت از آستانه مکر کوفه و از تمام کینهها رهایی خواهی یافت.
این آخرین شبی است که در این هواهای نفس گیر، نفس میکشی.
صبح خواهد آمد و پیکرت را در بر خواهد گرفت.
عاقبت، نگاههای آسمانیات تو را به آسمان میکشاند و با سینه ای مالامال از عشق و نور، به حقیقت میپیوندی.
متن ادبی «از پشت سایه ها»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)