متن ادبی «از پشت سایه‏ ها»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: دی 1384، شماره 80
طیبه تقی‏زاده
از پشت سایه‏ های شهر رد می‏شوی. گام‏هایت مطمئن، اما غریبانه است. آجر به آجر این خانه‏ ها، آواری از غربت می‏شوند بر سرت.
باری از اندوه و درد را به دوش گرفته ‏ای. کجاست تکیه ‏گاهی که دمی بیاسایی؟
کجاست مردی که دست‏های یاری‏اش را از تو دریغ نورزد؟ خسته و سرگردان، در کوی و برزنِ بی‏مهران شهر پرسه می‏زنی.
دشمنی و ترس، عجیب خودش را روی شهر انداخته. سینه‏ ات مالامالِ خشم و درد است.
تو برای رسیدن، روزنه‏ های امید انتظار می‏کشی.
فرو ریخته‏ ای در خویش و هیچ نگاه مهربانی نیست که تو را در بر بگیرد.
چون شمعی، آخرین لحظات عمرت را سوسو می‏زنی. هنوز یادت نرفته، فوج فوج آفتاب پرستان شهر را که سراسیمه به استقبالت آمده بودند. چشم‏ه ای بی‏ بصیرتی که هرگز تو را نفهمیدند. جان از تن گسیخته ‏ای و ذره ذره وجودت را حاضری در راه مولایت بدهی. غم تنهایی مولایت، بیشتر تو را می‏شکند. چگونه بازگردی؟
بغضی کشنده گلویت را می‏فشارد و اشک در چشمان زلالت حلقه می‏زند.
آتش گرفته ‏ای، پیش از آنکه تو را بسوزانند.
چشم از خاک گرفته‏ ای و رد نگاهت را به افلاک می‏کشانی.
بار بی‏مهری نامردمان، عجیب پشتت را شکسته است. می‏نشینی پشت یکی از همین درهای بسته. دست‏ های پیری، دست به یاری تو می‏گشاید و ناخواسته تو را در کام بی‏ مهری دیگری می‏کشاند.
سرسپرده سرنوشت، قدم به این شهر گذاشته بودی. بیش از هزاران سلام و دعوت، تو را به خویش خوانده بود.
صدای رسای تو، پیام ‏آور زندگی بود و روشنایی کلامت چنان درخشنده بود که تیرگی قلب‏ها، نتوانست آن را تاب بیاورد.
اهالی کوردل این شهر نتوانست امانتدار جان پاکَت باشد و تو هنوز قدم می‏زنی در کوچه پس کوچه‏ های بی‏قرار بر سنگ فرش سرد و سنگین، در هوای مکدر و نفس‏گیر.
چیزی به صبح نمانده.
تو خواهی رفت از آستانه مکر کوفه و از تمام کینه‏ها رهایی خواهی یافت.
این آخرین شبی است که در این هواهای نفس گیر، نفس می‏کشی.
صبح خواهد آمد و پیکرت را در بر خواهد گرفت.
عاقبت، نگاه‏های آسمانی‏ات تو را به آسمان می‏کشاند و با سینه ‏ای مالامال از عشق و نور، به حقیقت می‏پیوندی.