كساى چهاردهم: ملاقات مختصر

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

هر گاه پدرم قصد سفر داشت، بعد از همه با من خداحافظى مى كرد و راه مى افتاد و چون در مقصد، كارش را تمام مى كرد، هنگام برگشت، از ميان خاندان خويش، با نخستين فردى كه ديدار مى نمود من بودم. يك روز با سلام و صلوات، ايشان را راهى مسافرتى نموديم. فرداى آن روز از گشايشى كه چندى قبل حاصل شده بود، براى خودم يك دستبند، و يك گردنبند و دو گوشواره خريدم، و براى درب خانه نيز پرده اى تهيه كردم.
پدرم، پس از خاتمه مسافرتش، موقع مراجعت به شهر و ديار خود مثل هميشه يك راست به ديدن من آمد، اما بر خلاف هميشه پس از اندكى توقف، بلافاصله به سوى مسجد خويش رفت. از ملاقات مختصر ايشان برايم شبهه اى نماند كه چيزى او را دلگير نموده است بعد از لحظاتى فكر كردن به همه چيز پى بردم خيلى زور همه آنچه خريدارى كرده بودم، جمع كردم، دست كسى دادم و گفتم: نزد پدرم برو، اين ها را به ايشان بده و بگو كه در راه خدا صدقه بدهد.
ساعاتى بعد، شويم- على عليه السلام- و آن كه پيك ميان من و پدرم بود خبرم دادند كه رسول خدا، سه مرتبه در حقم فرمود است: «پدرش به فدايش باد!»